کاش ساعت خواب و بیداری مان را کمی جابجا می کردیم. نگاه کردن به طلوع خورشید و دقایقی را وقف چشم دوختن به آن کردن، حس کردن حرارت بی مثالش بر پوست تن و هزاران هزار احساس وصف ناشدنی دیگر، چیزهایی هستند که خورشید با طلوع کردن بر زمین، بر ما ارزانی می دارد.
نگاه کردن به خورشید و رنگ های درهم و برهم عجیبش، انسان را مسخ می کند. دلت نمی خواهد چشم از هاله های سکوت برانگیزش برداری.
راه رفتن در آن ساعتی که خورشید دارد شروع به رخ نمایی می کند، عجب لذتی دارد. شهر ساکت است و بیشتر آدم ها در خوابند. می توان با خود خلوت کرد و به چیزهایی اندیشید که در اوقات دیگر روز معمولا فرصتی برای آنها نداریم. و صد افسوس بر زندگی ای که چنین موضوعات مهمی را کمرنگ می کند، آن هم به بهانه موضوعات و دغدغه هایی به مراتب کم اهمیت تر.
طلوع خورشید شاید بتواند یادآور این باشد که پاک ترین قسمت روز را چه بهتر است اگر تنها بمانیم و با خودمان خلوت کنیم و به زندگی خودمان به دور از دغدغه های مد شده زندگی این دوران بگذرانیم.
غروب را دیدم که با همه ی سرخ فامی فریاد می زد :
امروز نیز گذشت ، پس در انتظار بمانید فردارا . من خیلی وقت ها نظاره گر غروب آفتاب بوده ام و چه معانی زیبایی از این طبیعت جمیل خدا در ک کرده ام .
غروب آفتاب به یاد می آورد که هر آمدنی را رفتنی است .
بالاخره پس از جوانی پیری فرا می رسد ، غروب انسان را به یاد رفتن می اندازد و انسان را بر می انگیزاند تا کوله بار خود را از زاد و توشه ی سفری که در پیش دارد پر سازد .
هر گاه غروب آفتاب را نگریسته ام به اندیشه ای عمیق فرو رفته ام .
وقتی اشعه های طلایی آفتاب در تلاقی آسمان و زمین که افقش گویند بر امواج دریا می خورد چه منظره ی زیبایی را پدید می آورد .
در هنگام غروب دل انسان می گیرد و حالتی روحانی به خود می گیرد گویی به دنیا نمی اندیشد آری غروب بسیار زیباست .