۴ سال پیش

موضوع انشا شهر من

موضوع انشا شهر من

به نام او

شهر من

شهر من کجاست؟

شهری که در آن متولد شده ام؟

شهری که در آن دوستانی معنا و زینت بخش زندگی ام شدند؟دوستانی که یادشان در ذهن و زندگی ام تکرار میشود!!!

شهری که از دوران کودکی علاقه ای وصف ناشدنی  به زندگی در آن داشتم؟

شهری که سرنوشت مرا به زیستن و نفس کشیدن در آن محکوم می کند؟

کدام یک ؟.... نمی دانم

برای بسیاری همه اینها یکی است و برای گروهی هرکدام شهری دور از دیگری و من از گروه دومم و نمی دانم کدام را  «شهر من»  بنامم.آیا می توان همه را شهر من نامید؟

 شهر من آنجایی است که میلی و دلیلی و شوقی و عشقی برای بازگشت به آن دارم.

میلی از جنس پرواز به سوی دلیلی به نام دوست،به سوی شوقی به نام خاطرات و به سوی عشقی به نام پدر،مادر...

پسر دانشجویی که انگیزه هیچ کاری را ندارد. ورق ورق عمرش را به باد می دهد و می رود. دختر دانشجویی که چون بیدی نحیف و نازک به هر باد میلرزد. خودش را،آرمان هایش را فراموش کرده است. تعهد فراموش نشدنی اش، چک میل و فیسبوک است.

راننده اتوبوسی که از تکرار بی پایان مسیرهایش خسته است و ناگزیر از تکرار.

تاکسی دار تیزبینی که هر رهگذر کنار خیابان را ریال می بیند. او هم مجبور شده است چشمانش را پولکی کند و نداند احوال پریشانی آن رهگذر کنار خیابان را که منتظر کمک است.

آن پیرمرد بازنشسته ای که هنوز هم باز ننشسته، که نمی تواند بنشیند. بعد از عمری سگ دویی، حاصل عمرش را در خطر می بیند، پسرش را، دخترش را... او تا جان دارد باید کار کند.

به بازار می رسی : کودکان کار را می بینی با دستانی پر از پلاستیک. میان ردیف ماشین ها، قائم موشک بازی شان گل کرده و شاد می خندند. آینده اینان چه می شود؟

سی دی، ورق. سی دی، ورق ... این صدای مردی ست که نان زن و بچه اش، از پولی ست که با ترس و لرز، میان رهگذران بازار کسب کرده است. غروب چه احساسی دارد وقتی به خانه می رسد؟

مردمی که می خرند، مردمی که می فروشند : بازار بوی مکر و دغل می دهد.

رد شو آقا، برو. برو ....

به پایین شهر می رسی : فقر را می بینی. فلاکت را می بینی : " مرکز بازپروری زنان معتاد". زنانی که از زیبایی شان چیزی نمانده. دندان هایشان چرا سیاه شده است؟خوب شاید یادشان رفته شب ها مسواک بزنند. راستی مردان این زنان کجایند؟

باز هم فقر : دانشجوی پزشکی، سال سوم، در یک کافی شاپ کار میکند و شب ها در مغازه می خوابد. جای نرم و گرمی ست!!! ماهیانه ۲۵۰ هزار تومان میگیرد بدون بیمه. کارگر یعنی رو به موت. با این همه " خدا رو شکر" ورد زبانش است. کمی آنطرف تر، فلانی ماهیانه ۲میلیون حقوق میگیرد، البته حداقل. با اضافه کاری و تشویقی و ... صفرهایش زیادتر می شود. خدا کند حداقل کاری هم برای این مملکت کرده باشد.

بگذریم بهتر است. بایستی دیوانه می شوی.

به بالا شهر می رسی : چند خانم که برای ورزش صبحگاهی به پارک شبنم آمده اند. ساعت چند است؟ ۱۰ صبح!!! اینجا گویی خدا مهربان تر است. آب و هوای دلشینی هم دارد. اسم این ماشین چیست؟ سانتافه. آن یکی چیست؟ پورشه. می دانی چند است ؟؟ ۱۵۰ میلیون. غذاها را ببین: خوراک خاویار، صدف و مرواید دریائی، لابستر و میگو. این آخری برای مغز خیلی خوب است. میگو را این ها می خوردند، فسفرش گیر بچه فقیرها میاد.عجیب است نه؟!

با این همه کیست که دوست نداشته باشد جای آنها باشد؟ کمی بیشتر فکر کن. تو هم دلت میخواهد. نه؟! مشکلی ندارد.دارد؟

بگذریم. بعضی جاها را نبینی بهتر است.

سوار اتوبوس می شوی، از کنار صف طویل CNG می گذری. صحنه ای میبینی که روحت شاد می شود. در یک وانت قدیمی، راننده پسر جوانی ست. در انتظار طولانی اش، قلم نی و مرکب گرفته، پشت فرمان ماشین تمرین خوشنویسی می کند.

آری، زیبایی که جا نمی شناسد.

این گوشه ای از "شهر من " بود. تو کیستی و کجا شهر من ایستاده ای؟!