انشا درباره پاییز در روستا و طبیعت روستایی، یک نوع انشا مقایسه ای است که تفاوت های فصل پاییز در روستا و شهر را توصیف میکند. این انشا در توصیف عکسی که در درس اول نگارش هشتم آمده خواهد بود که شنوندگان باید تشخیص بدهند مربوط به کدام تصویر است.
برای نوشتن انشا درباره پاییز فصل هزار رنگ به سبک ادبی یا توصیفی باید نگاه دقیقی به اطراف خود داشته باشید. حال اگر بخواهید یک انشا در مورد پاییز در روستا بنویسید، باید تفاوت های آن با پاییز در شهر را در نظر بگیرید و این تفاوت ها را توصیف کنید. در این مطلب یک انشا درباره پاییز در روستا به سبک خاطره نویسی را میخوانید که میتواند به شما ایده ای برای نوشتن به سبک های دیگر بدهد و در توصیف توصیف عکسی که در درس اول نگارش هشتم آمده به شما کمک کند.
مسلما همه شما با فکر کردن به موضوع انشای پاییز در روستا، این موضوع به فکرتان می رسد که فصل پاییز در روستا از هر لحاظ زیباتر است. من این را شخصا تجربه کرده ام و میخواهم خاطره ام از یک روز پاییزی در روستا را تعریف کنم.
آن روز پاییزی با خانواده به روستایی رفتیم که خانواده همکار پدرم در آنجا زندگی می کردند. آن ها ما را دعوت کرده بودند تا یک روز را در کنار همدیگر بگذرانیم و از طبیعت زیبا و هوای پاک آنجا لذت ببریم.
صبح زود حرکت کردیم و وقتی رسیدیم، خورشید نیمی از تنش را از پشت ابرها در آورده بود و با گرمایی ملایم میتابید. اولین چیزی که حس کردم هوای تمیز و لطیفی بود که با هر نفس که میکشیدم ریه هایم را نوازش می کرد. کمی خنک بود و بوی برگ های خیس و کاهگل خانه های روستایی آدم را مست می کرد.
وقتی وارد خانهباغ میزبان شدیم، به استقبالمان آمدند. با دیدن چهره های بشاش و شنیدن لهجه اصیل و زیبایشان حس خوبی پیدا کردم اما چشمم به منظره زیبایی افتاد و حواسم پرت شد. درخت های انار به صف ایستاده بودند و سلام میکردند. چه درخت های زیبایی و چه انارهای خوشرنگی. مادرم دستش را روی شانه ام زد و گفت سلام کن مادر، حواست کجاست؟
یک خروس رنگارنگ روی چینه ایستاده بود و به ما زل زده بود. فکر کردم کاش صبح زود که موقع خواندنش بود به اینجا میرسیدیم و صدایش را میشنیدیم. برای رسیدن به نشیمن خانه، باید طول باغ را طی میکردیم. هر قدم که برمیداشتیم برگ های رنگارنگ زیر پایمان خش خش میکردند و آهنگ موزونی ایجاد میشد. ناگهان بادی آمد و برگ های باقیمانده روی درخت ها بر سرمان ریختند. سرم را بالا بردم و به برگ های لرزانی که در هوا معلق بودند نگاه کردم. آن صحنه انگار یک تابلوی نقاشی بود که من وارد آن شده بودم.
همه چیز شفاف بود. هیچ دود و دمی این روستا را آلوده نکرده بود و از گرد و غبار خاکستری بر در و دیوار خبری نبود. وقتی رسیدیم با چایی و نان شیرمال از ما پذیرایی شد و بعد نوبت انار دانه شده یاقوتی و انگورهای طلایی رسید.
توصیف همه اتفاقات آن روز خیلی طولانی می شود اما بهترین قسمت آن سفر، بعد از ظهر بود که به اتفاق خانواده همکار پدرم به باغ انگور رفتیم و چیدن انگورها و آواز خواندن روستاییان را دیدیم. تماشای گوسفندهایی که کمی دورتر از ما مشغول چرا بودند نیز زیبایی این منظره فراموش نشدنی را دوچندان کرده بود.
تجربۀ گذراندن یک روز پاییزی در روستا از بهترین خاطرات زندگی من است که هرگز فراموش نمیکنم. آن روز روزی است که دوست دارم تکرار شود.