یکی از بهترین روزهای زندگی من به یک روز برفی مربوط می شود .
وقتی که پدرم صبح مرا از خواب بیدار کرد و گفت بیا ببین چقدر برف آمده است .
از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم همه جا از برف پوشیده شده و کاملا سفید است .
داشتم از خوشحالی بال در می آوردم .
به سرعت صبحانه ام را خوردم و لباس های گرمم را پوشیدم و به حیاط رفتم .
چه روز قشنگی بود .
شروع کردم به درست کردن آدم برفی .
پس از چند دقیقه دیدم که خواهر و برادرم نیز به داخل حیاط آمدند و با من مشغول ساختن آدم برفی شدند .
پس از آن کلی باهم برف بازی کردیم و خندیدیم .
سپس به داخل خانه آمدیم دست هایمان از سرما داشتند یخ میزدند .
مادرم ما را صدا زد و برایمان چای ریخت .
با خوردن چای کاملا گرم شدیم و به همراه خانواده دور هم جمع شدیم و با هم به گفتگو مشغول شدیم .
اینم از خاطره بهترین روز زندگی من .