۴ سال پیش

انشا درباره سرگذشت مداد سیاه از زبان خودش

انشا درباره سرگذشت مداد سیاه از زبان خودش

مقدمه

مدادی هستم که زندگی ام را در یک کارخانه آغاز کردم، در واقع این اتفاق زمانی به واقعیت شکل داده شد که عده ای برای قطع درختان به سرزمین و محل زندگی ما آمدند، پس از آن هر کدام از درختان را بریده و با استفاده از خودرو های بزرگ و غول پیکر به میان کارخانه ای عظیم بردند که وسعتش بسیار زیاد بود، در واقع تمامی این اتفاق برای من شبیه به خواب بود. من زندگی آرامی داشتم و هیچ خطری نیز ما را تهدید نمی کرد.

تنه انشاء

آن ها سعی می کردند با بریدن و تکه تکه کردن درختان به ما شکل دهند، تعداد زیادی از ما تبدیل به کاغذ شدیم، بخشی از ما را به قسمت سازه های چوبی می بردند و پس از آن نیز تعداد زیادی از ما را برای طراحی مداد استفاده کردند.

نمی دانستم که چه چیزی در انتظارم است و سرنوشت من چه می شد اما بسیار جالب بود اگر کسی می توانست آینده ام را مشخص کند.

به دست پسری افتادم که انگار شخص خوب و مثبتی بود، او همواره سعی می کرد از من درست استفاده کند، هر روز به محلی به نام مدرسه می رفت و این برای من عجیب بود چون در بین دیگر هم سن و سالان خود کاری را انجام می داد که به آن درس خواندن می گفتند.

نیاز بود که من را روی یک تکه کاغذی که دوستم بود بکشد و متن هایی را بنوسید، گاهی نیز شکل هایی را می کشید. هر موقع که نوکم کند و صاف می شد دوست داشت مدام من را تیز کند، البته که به او حق می دادم، چون من هم پس از این کار انگار سرحال می شدم.

نتیجه گیری

جالب است که بدانید برخی با من و دوستانم رفتار بسیار بدی دارند، در حفظ و نگه داری ما نمی کوشند و ممکن است از جامدادی آن ها خارج شده، شکسته و دیگر باز نگردیم، ما هزینه زیادی برای شما نداریم، اما برای ساختن ما درختان زیادی قطع می شود و این قطعا در آینده می تواند آسیب های جبران ناپذیری به ما وارد کند و حتی باعث شود که شما هم دیگر منابع طبیعی برای ساخت مداد نداشته باشید.