یک روز خنک پاییزی، زوج جوانی به فروشگاه محله شان می روند تا خرید کنند. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در سبدشان گذاشتند و بعد از حساب کردن خریدشان، تصمیم گرفتند وسایلشان را در سبد چرخداری که از خانه آورده بودند بریزند و تا خانه قدم بزنند و از هوای پاییزی لذت ببرند.
هرچه خریده بودند پرت کرده بودند توی سبد؛ سیب در آغوش خیار، پرتقال ورِ دل نارنگی، شلغم هم کنار سیر! سر و صدای میوه ها و سبزیجات فضای سبد را پر کرده بود همه با خوشحالی از این موقعیتی که برای گفتگو نصیبشان شده بود نهایت استفاده را می بردند. در این بین تنها کسانی که از بودن در کنار هم راضی نبودند، سیر و شلغم بودند! به همین دلیل هرکدام سعی می کرد خوکردنددش را برتر از آن یکی نشان دهد.
شلغم با غرور خاصی به سیر گفت: به خانه که برسیم، عسل جانم منتظر من است تا بعد از پخته شدنم، سر و صورتم را با آن بشویم و خوراک پسربچه این زوج جوان شوم. آخه پسرشان سرماخورده است و من این موضوع را در فروشگاه وقتی باهم صحبت می کردند فهمیدم. حالا منتظر من نشسته تا برسم و مرا با عسل و دارچین نوش جان کند. اما تو چه؟ جز بوی بد چیز دیگری نداری. خدا رحم کند کسی سیر بخورد و پایش را توی مترو بگذارد؛ یک واگن را در همان ایستگاه اول خالی می کند!
سیر که حسابی به غیرتش بر خورده بود، شکمش را جلو داد و گفت: انقدر حسود و مغرور هستی که فقط دوست داری عیب های دیگران را ببینی. اصلا می دانی من چقدر خاصیت دارم؟ برای قلب و عروق بسیار مفیدم و فشار خون را هم تنظیم می کنم. الان هم مرا می برند تا سیر ترشی ای درست کنند که چندین سال پیش خودشان نگهَم دارند.
بیشتر آدم های اینجا عاشق آش دوغ اند. سپس برای اینکه حرفش را اثبات کند، بطری دوغ را که ته سبد افتاده بود را بلند صدا زد و گفت: مگر نه دوغ جان؟ دوغ هم محکم گفت: بله بله اصلا همه غذاها یک طرف و آش دوغ هم یک طرف! سیر با اعتماد به نفس بیشتری به شلغم گفت: همین آش دوغ اگر سیر نداشته باشد طرفدار هم ندارد.
شلغم که حسابی جا خورده بود، من من کنان گفت: من نمی دانستم تو هم خاصیت داشتی! اما هر چه که هست خیلی بد بو هستی. سیر دلش شکست و با ناراحتی به شلغم گفت: درست است بوی خوبی ندارم اما این جزء طبیعت من است و من در به وجود آمدنش نقشی نداشتم. حتی خیلی ها از بوی من خوششان می آید. با این حال کسی حق ندارد دیگران را به خاطر چیزهایی که خودشان در بوجود آمدنش نقش نداشتند مسخره کند. من هم به خودم اجازه نمی دهم چهره تو را مسخره کنم.
سیر حرف هایش را زد و رویش را از شلغم مغرور برگرداند. زوج جوان با خریدهایشان بالاخره به خانه رسیدند و غافل از اینکه چه ماجراهایی درون سبدشان رخ داده است. سیر هم آماده ترشی شدن شد و شلغم هم روی شعله رفت تا با عسل پخته شود.