پنجرهای هستم که فقط به عقب و جلو باز میشوم. سرما و گرما را تحمّل میکنم و هرکس که از جلویم میگذرد را میبینم. آنها را میبینم که به یکدیگر سلام میکنند و با هم حرف میزنند. حسرت آن را میخورم.
وقتی مرا باز میکنند امیدوار میشوم به ادامهی زندگی بیجانم؛ وقتی که مرا میبندند معلوم نیست آیا باز هم مرا باز میکنند یا نه؟
وقتی که خانه خالی است، باد همدم من میشود و با من سخن میگوید.
وقتی که مرا باز و بسته میکنند، صدای قیژقیژ مهرههای کمرم را میشنوم. گاهی انسانها به بیرون خیره میشوند، آنوقت انگار که مرا میبینند و به من نگاه میکنند. وقتی به کسی سلام میکنند، انگار به من سلام میکنند: وای! چه با شکوه!
آدمهایی ساده از جلوی نگاهم میگذرند و بیتوجّه به من حرکت میکنند؛ سلام! سلام! ولی نمیتوانند صدایم را بشنوند. آن وقت به جای جواب سلام من میگویند:چه طبیعت قشنگی! چه برف زیبایی! از اینجا نوک قلّه پیداست که زمستان آن را سفیدپوش کرده.
جلوی چشمانم را برف پوشانده. نمیتوانم چیزی ببینم. چند ساعت است این برفها جلوی چشمم را گرفتهاند. نور خورشید آنرا آب و اشک مرا سرازیر میکند. دستت درد نکند خورشید.
بر پشت بام روبهرو پیرزنی برفها را پارو میکند. بچهها را در کوچه میبینم که در حال برفبازی هستند. خوش به حالشان. میبینم که پسری به سوی من برف پرتاب میکند که به چشمانم میخورد. چشمانم نمیبینند. آخ! دیگر نمیتوانم جایی را ببینم. چشمانم کور شده.
سر و صدای بچّهها را میشنوم. گویی زندگی تازه پیدا کردهام. از این به بعد به جای دیدن باید گوش بدهم...