راستش را بخواهید من از آن آدم هایی نیستم که زیاد خواب می بینند. دلیل اش را هم نمی دانم. پدر بزرگ خدا بیامرزم می گفت : آدم هایی که زیاد خواب می بینند ، دو بار زندگی می کنند. یک بار وقتی بیدار هستند و یک بار هم وقتی خُر وپف شان به آسمان رفته . من هم خیال می کردم چون شب ها موقع خواب خُر و پف نمی کنم ، لابد نباید دوبار زندگی کنم.
ازخدا پنهان نیست ، ازشما چرا پنهان کنم ؛ سال هایی که پدرم بزرگم زنده بود دلم می خواست من هم مثل آن هایی که هر شب خواب می بینند ، دو بار زندگی کنم. برای همین هر شب که وقت خواب می رسید ، توی تاریکی اتاق چشم به سقف می دوختم و دعا می کردم که چند تا خواب خوب ببینم . حالا چند تا که نه! حداقل هر شب یک خواب ببینم تا از بقیه مردم که که دوبار زندگی می کنند عقب نمانم.
این دعا کردن ها آن قدر ادامه داشت و من خواب ندیدم ، که دیگر خسته شدم و قید دعا کردن را هم زدم . یعنی تقصیری نداشتم . شب ها که زُل می زدم به سقف ، فکر می کردم کله ام شده به قاعده ی یک دیگِ بزرگ حلیم . اوضاع چشمهایم هم که معلوم بود . دور از جان شما داشتم کور می شدم . همین شد که قید دوبار زندگی کردن را زدم و بسم الله می گفتم و تا کله ی صبح می خوابیدم.
اما از آن جایی که که به قول پدرم” گاهی چیزی را که قیدش را زدی ، قیدت را نمی زند” دریکی از شب ها خوابی را دیدم که دشمن نشنود ، کافر نبیند. اصلا خواب که نبود . داشتم بِر و بِر می دیدم چه اتفاقاتی دارد می افتد. حتی توی خواب هم فکر می کردم بیدارم. اوس اسمال- همین همسایه دیوار به دیوارمان- بند رخت های صدیقه خانم را که همیشه از این سر حیاط تا آن سر حیاط شان به دیوارمیخ کوب کرده بود ، با عصبانیت می کند و فریاد می کشید : لعنت به کسی که آش رشته درست نکند.
ابراهیم ، رضا و مریم هم از ترس پشت مادرشان قایم شده بودند. من نشسته بودم روی لبه ی دیوار و به اوس اسمال نگاه می کردم. نمی دانم چطور شد که دیدم دو تا بال پلاستیکی از زیر بغلش بیرون زد و تا به خودم بجنبم، پرید و گردنم را گرفت. هر چی داد می زدم اوس اسمال غلط کردم، گوشش بد هکار نبود.
توی همان بدبختی که داشتم خفه می شدم ، دیدم طناب ها را فرو می کند توی گوشم. وقتی دید گریه کردم ، بیرونش آورد و پیچید دور گردنم . ولی کاش فقط می پیچید! چنان فشاری به گردنم می آورد و هم زمان داد می زد ” آشِ رشته” که با خودم فکر کردم خفه شدن بهتر از زجر کشیدن است.
برای همین گذاشتم تا هر چقدر دلش می خواهد فشار بدهد.اما یکهو دیدم بال های پلاستیکی اش صدایی داد و شکست. من هم مثل کوری که به بینایی رسیده باشد، از فرصت استفاده کردم و با یک جست پریدم آن طرف دیوار ، که خانه ی خودمان باشد. همین موقع بود که با صدای افتادن خودم از تخت بیدار شدم. ملحفه ام را که به دور گردنم پیچیده شده بود باز کردم و به این خواب تخیلی کِر و کِر خندیدم.