یک روز مرد جوان ثروتمندی سوار بر ماشینی گران قیمت به همراه دوستانش قصد رفتن به اطراف شهر کردند تا هوایی عوض کنند و از طبیعت بهاری لذت ببرند. به جاده سرسبزی رسیدند، همان جا ایستادند. از ماشین پیاده شدند و وارد جاده شدند تا جایی مناسب نشستن پیدا کنند.
کمی که جلوتر رفتند باغی را دیدند که پیرمرد خسته ای را دیدند که مشغول کاشتن نهال یک درخت میوه بود. مرد ثروتمند که به جوانی اش مغرور بود با خنده ای از سر تمسخر به پیرمرد گفت:
- آهای پیرمرد، با این سن و سال، درخت کاشتن به چه دردت میخوره؟ تو که به زودی میمیری و عمرت به رشد کردن و میوه دادن این نهال نمی رسه. دست از حرص و طمع این دنیا بردار و به فکر عاقبتت باش.
دوستان مرد جوان با شنیدن این حرف زدند زیر خنده، اما پیرمرد بدون اینکه ناراحت شود با مهربانی پاسخ داد:
- عزیزانم؛ میوه هایی که من در جوانی خوردم را دیگران کاشته بودند. پس حالا من هم درخت می کارم تا بعد از من دیگران بخورند.
مرد ثروتمند و دوستانش که از بزرگواری پیرمرد حسابی شرمنده شده بودند، چند لحظه ای به فکر فرو رفتند. سپس مرد جوان گفت:
- پدر عزیز! چه تفکر زیبایی که ما کاری کنیم که اگر چه سودش به خود ما نمی رسد، اما برای دیگران مفید خواهد بود. اگر همه اینقدر مهربان بودند و فقط به فکر خودشان نبودند، دنیا هم به زیبایی باغ شما می شد.
سپس مردان جوان غرور را کنار گذاشتند و برای کاشت درخت به کمک پیرمرد رفتند.