۴ سال پیش

موضوع انشا ضرب المثل شیر تو شیر شدن کارها

موضوع انشا ضرب المثل شیر تو شیر شدن کارها

مقدمه

تابستان پارسال، اواخر شهریور می‌خواستیم به مسافرت برویم و همه وسایل و لوازم را هم آماده کرده بودیم که خبر رسید پدر پیر یکی از همسایه‌های قدیمی‌مان فوت کرده است. مامان به بابا گفت: خیلی زشت است اگر قبل از راه افتادن سری به همسایه نزنیم و تسلیتی نگوییم. در همین گفتگو بودند که یکی از هممحله ای های قدیم به بابا زنگ زد که مرد حسابی پس شما کجایید؟ بهت گفته بودم که امشب عروسی پسرم است. زود به همراه خانواده آماده کنید و بیایید که نیایید ناراحت می‌شوم. بابا به مامان گفت: خیلی زشت است اگر نرویم و حداقل یک تبریک کوچک نگوییم و برگردیم. در این موقع همه به فکر فرو رفتیم که چگونه باید از این مخمصه عبور کرد؟

تنه انشا

از آنجا که زیاد وقت نداشتیم پس از چند دقیقه مشورت به این نتیجه رسیدیم که بهتر است مامان و برادر کوچکم برای تسلیت به منزل این یکی همسایه بروند و من و بابا هم برای تبریک به منزل آن یکی همسایه. این شد که سریع در کمدها را باز کردیم و اولین لباس های مناسبی که پیدا کردیم را پوشیدیم. مامان سرتاپا مشکی پوشید و یک چادر سیاه هم روی لباس هایش انداخت و با چهره ای مغموم به راه افتاد. بابا هم یک کت سفید گل گلی داشت که اگرچه همه ما همیشه به او می‌گفتیم این لباس به درد این دوره زمانه نمی‌خورد و از مد افتاده، اما انتخاب اول و آخرش همان بود. کت مجلسی را پوشید و من هم کمی به سرو وضعم رسیدم و از خانه زدیم بیرون. دم در خانه، مامان و بابا با هم قرار گذاشتند که بیش از نیم ساعت معطل نکنند و زود برگردند. من و بابا به سمت ته کوچه رفتیم و مامان و داداش کوچیکه سر کوچه. 

به خانه همسایه که رسیدیم در نیمه باز بود، اما خبری از چراغانی و بزن و بکوب نبود. پدر با لبخند در را باز کرد و گفت انگار کمی زود آمده ایم. حتما جشن هنوز شروع نشده اما اشکال ندارد، همین که تبریک بگوییم و پاکت پولِ هدیه را تقدیم کنیم حل است! بزن برویم. دست من را گرفت و با شتاب وارد سالن شدیم اما صحنه ای غیر مترقبه انتظارمان را می‌کشید. 

خانواده عزادار همسایه دور تا دور اتاق با لباس های سیاه نشسته بودند و آرام آرام اشک می‌ریختند. در همین موقع زن همسایه که با یک سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد تا از اقوام داغدیده شوهرش پذیرایی کند، چشمش به کت گل گلی بابا و لباس های رنگی رنگی مجلسی من افتاد، جیغی کشید و سینی از دستش افتاد. بابا که هول کرده بود گفت خدا بد نده، تا باشه از این مجالس!!

شیر تو شیری شده بود و همه مجلس بهم ریخته بود. بی سر و صدا در شلوغی از خانه همسایه بیرون آمدیم و با سرافکندگی به خانه برگشتیم. اما جلوی خانه، مادر را دیدیم که رنگش به قرمزی لبو شده بود و داشت لبش را گاز می‌گرفت. داداش کوچیکه تا ما را دید گفت: مامان تو عروسی پسر همسایه هول کرد و جلوی خانواده عروس به داماد گفت: غم آخرتون باشه! عروسی بهم ریخت ناجور...

شما چیکار کردین خونه ی اون یکی همسایه؟ چرا قیمه ها رو ریختین تو ماستا؟

نتیجه گیری

آن شب با شرمندگی تمام ساک‌مان را بستیم و فردا صبح زود قبل از اینکه همسایه ها بیدار شوند و چشمشان به ما بیفتد راهی سفر شدیم. در راه به شهرهای دیگری که می‌توانستیم در آن ها زندگی کنیم بدون اینکه کسی خاطره ای از شیر تو شیر شدن کارها و بهم ریختن عزا و عروسی مردم از ما به خاطر بیاورد، فکر کردیم. البته به نتیجه ای نرسیدیم و پس از یک هفته مسافرت، در حالی که مغزمان کمی استراحت کرد و فکرمان باز شد برگشتیم تا سر فرصت برای عذرخواهی، خدمت همسایه های محترم برسیم.