خاطره اولین روز مدرسه ام را با تصویری از حیاط مدرسه به یاد میآورم. صبح زود بود و تازه وارد مدرسه شده بودم. مادرم من را در صف کلاس اولی ها گذاشت و خداحافظی کرد و رفت. روی دیوارهای حیاط نقاشی های رنگی کشیده بودند و چیزهایی نوشته بوند که هنوز نمی توانستم بخوانم. یک ایوان بزرگ هم انتهای حیاط بود که مدیر و ناظم و چند دانش آموز با بلندگو روی آن ایستاده بودند و برنامه خوشامدگویی اجرا میکردند.
یک لحظه در آن حیاط بزرگ و شلوغ احساس تنهایی کردم. کمی باد می آمد و فرم مدرسه ام را که کاملا نو بود تکان می داد. محیط غریبه حیاط مدرسه، برایم رنگ باخته بود و خاکستری شده بود. دلم می خواست به خانه برگردم و کنار خانواده و چهره های آشنا و با محبت پدر و مادرم قرار بگیرم. به در خروجی حیاط نگاه کردم و به سرم زد که فرار کنم.
در همین فکرها بودم که زنگ شروع کلاس ها خورد و بچه ها به طرف سالن مدرسه رفتند. تنها ایستاده بودم و بغض کرده بودم. ناگهان یک دانش آموز هم قد و قواره خودم از گوشه حیاط به سمتم آمد و پرسید که آیا من هم کلاس اولی هستم؟ بعد گفت که او هم مثل من تازه وارد است و می ترسد کلاسش را پیدا نکند. با هم پیش ناظم رفتیم و کلاس مان را پیدا کردیم. دقیقا دو کلاس کنار هم. از هم خداحافظی کردیم تا زنگ تفریح دوباره همدیگر را ببینیم و به حیاط برویم. حالا حیاط برایم رنگ های شاد و خوشرنگی داشت که می توانستم در کنار دوست جدیدم در آن بازی کنم و احساس تنهایی نکنم.
حیاط مدرسه ما اولین اجتماع بزرگی بود که در آن قرار گرفتم. من یک نفر بودم میان آن جمعیت زیاد که توانستم خودم را پیدا کنم و نترسم. اجتماعی که با همراهی و همدلی دیگران و در کنار بقیه دانش آموزان برایم خاطرات زیادی را رقم زده و چیزهای زیادی به من آموخته است.