سلام علیکم.
من یک گوشی ام؛ یکی از میلیارد ها گوشی دیگه.
حتما براتون عجیبه که چرا و چجوری دارم حرف می زنم؟! خوب برای خودمم سواله! خوب می تونم دیگه. شما می تونین منم می تونم.
اه، حواسمو پرت کردید؛ از دست شما آدما...
خوب داشتم می گفتم! یه روز من و صاحبم، با هم رفتیم بیرون برای خرید لباس؛ من چندتایی شکایت دارم.
اول اینکه هی وسط خیابون با من کار می کرد و نزدیک بود جفتمون رو به کشتن بده.
دوم اینکه بعد از کلی راه رفتن، برای خودش آب خرید و اصلا به من تعارف نکرد و همش و خودش خورد. خوب منم تشنم می شه!
سوم اینکه... نه نه نمی گم. چرا می گم! سوم اینکه منو تو دستش خیلی شل گرفته بود، یهو از دستش افتادم و به مدت 4 دقیقه و 27 ثانیه بیهوش بودم.
بعد از کلی پیاده روی، به لباس فروشی رسیدیم. فروشنده، یه سلام گرم و دوستانه به صاحبم کرد ولی اصلا به من نگاه هم نکرد.
راستی، وای نبودین ببینین چه لباس زشتی برای خودش خرید. اگه از منم نظر پرسیده بود، الان مثل پرنسسا شده بود.
بعد از کلی بیرون موندن از خونه بالاخره رسیدیم. وای من داشتم خاموش می شدم. فقط 3 درصد شارژ داشتم. اما خوشبختانه صاحبم منو نجات داد و به سرعت نور، منو زد تو برق؛ ولی نمیدونم به خاطر من این کار رو کرد یا بخاطر خودش.
حالا که دارم فکر می کنم، داره از صاحبم بدم میاد.
خوب اینم از خاطره ی دیروز من.
شما خاطره ای چیزی ندارین بخواین به من بگین؟
خوب خدا رو شکر.
خودمم حوصله ندارم بشنوم.
ای وای صاحبم اومد.
دوباره باید خفه خون بگیرم.
خوب من رفتم.
خوش گذشت.
بای بای...