۴ سال پیش

انشا با موضوع چرا غروب جمعه دلگیر است؟

انشا با موضوع چرا غروب جمعه دلگیر است؟

نمی‌دانم در غروب جمعه چه رازی نهفته است!

آسمان آبی است، اما دلت حال غروب ابری‌ترین روزهای پاییز را دارد.

اگر جمعه زیباترین روز بهار با گل‌های سرخ هم كه باشد، دلتنگی غروب ابری بر دلت پنجه می‌كشد.

بعدازظهر آدینه، آیینه دلتنگی غریبی است؛ دلت بهانه می‌گیرد؛ هیچ‌چیز آرامت نمی‌كند؛ قرار از دلت می‌رود؛ ناگاه به خود می‌آیی و می‌بینی كه قطرات اشك به آرامی تمام صورتت را پوشانده است.

در غروب جمعه، چه رازی نهفته است؟ این اشك از كجا آمده است؟ بهانه گریه چیست؟ ای كاش دلت با گریه آرام می‌گرفت. گریه تو را بی‌قرارتر می‌كند. دلتنگی بیشتر به جانت پنجه می‌كشد. گاهی كه آسمان ابری است و خیال باریدن دارد، دلتنگ‌تر می‌شوی؛ گریه‌ات به گریه غریبانه آسمان می‌پیوندد.

به خاطر می‌آوری، تابستان یا بهار هم كه باشد، فرقی نمی‌كند. دلتنگی غروب جمعه یكی است.

برمی‌خیزی، مفاتیح را می‌گشایی؛ صبح جمعه را همراه طلوع آفتاب و "ندبه" در فراق "او" آغاز كرده‌ای؛ غروب آفتاب را با "سمات" به پایان می‌بری و بر سجاده نماز مغرب كه می‌ایستی و قامت نماز می‌بندی، احساس غریبی داری؛ احساس اینكه او نیز در جایی از همین زمین، قامت به نماز بسته است.

غریبِ تنهایی كه منتظر یك جمعه خاص است؛ جمعه فرج، جمعه ظهور، جمعه نجات...

این غم غربت غروب جمعه، جز به یاد او، به یاد كه می‌تواند باشد؟

این غم هجر اوست كه غروب هر جمعه را رنگ انتظار می زند.

از خودت می‌پرسی: "چگونه یك هفته دیگر را بدون او گذراندی؟ چگونه جمعه‌ای دیگر بدون حضور او گذشت؟ تو به چه مشغولی كه او را با همه وجود فریاد نمی‌كنی؟"

بی‌شك او خود از این دوران غیبت طولانی دلتنگ است. كجایند شیعیان واقعی و منتظران راستینش كه جمعه حضورش را با تمامی نیاز بخواهند؟

آخر تا كی غروب جمعه، غروب این دلتنگی دل‌های ماست؟ تا كی نگاه مان به راه و دل مان به انتظار بماند؟

آخر چرا نبودنش را عادت كرده‌ایم؟ چطور توانسته‌ایم و می‌توانیم بدون او جمعه‌هایمان را بگذرانیم؟ ولی آنچه آراممان میکند این است که خواهی آمد -

خواهی آمد ای سوار سبز پوش / لحضه هایم را بهاری می کنی

با نگاه خویش در متنم زمان / عشق را هر لحضه جاری می کنی