۴ سال پیش

انشا با موضوع مترسک و پرنده

انشا با موضوع مترسک و پرنده

تا به حال قصّه ام را زیاد شنیده ای، قصّه ی آن نگهبان قلابی تنهای بچگی هایت از آن من است.

می توانی درک کنی عمق تنهایی دل غمگینم را که در لباس ژنده ای قایم شده؟

تیر آفتاب که مستقیم در چشمانم فرو می رفت به بیدار شدن وا دارم می کرد، دوباره صبحی دیگر تکراری تر از دیروز و اما هوای بهاری و بادی که لباس پاره پوره ام را به رقص وا می داشت، میان آن همه اندوه ذره ای حس خوب در دلم می کاشت.

سرم را آهسته بالا آوردم و چشمانم را با خستگی و بی حوصلگی چرخاندم باز هم سکوت بود و مزرعه ای دور افتاده، نه صدایی گوشم را نوارش میداد و نه حتی منظره ای چشمانم را شوق نگریستن می بخشید.

بازهم جای شکرش باقی است که این حال و هوا همیشگی نیست، گاهی تا صدای پرنده ای به گوشم می رسد سرم را پایین می اندازم، شاید دریای شفاف دلم، صورت کریه ام را بپوشاند، اما سخت در اشتباهم، ترسناک تر از آن حرف هایم که حتی کلاغی سیه روی نگاهم بیاندازد.

پس از لحظاتی، صدایی سکوت مزرعه را درهم شکست، به راستی صدای آوازش بود و چه دلنشین دلم را به سوی عشقش فرا می خواند، باز هم صبحی از نو و دوست داشتن های یواشکی ام از نو شروع شد، مگر می شد من هم عاشق شوم؟

منی که خیال می کردم تمام عالم به او سپرده اند که سمت من نیاید.

محو صدایش، چه بی پروا در باد، می رقصیدم و او می خواند؛ در نظرم زیبا تر از همیشه، آهنگ صدایش را به رخم می کشید.

انتظار می کشیدم که بیاید و برای لحظه ای بر او نظر کنم، و سر انجام اون که ماهرانه باد را با بال هایش هدایت می کرد، به خانه متروکه شانه ام رسید.

در آن لحظه هیچ اتفاقی نمی توانست دلخوشی را از من بگیرد، با وجود آنکه نه می توانستم با اون سخن بگویم، نه قدرت نوازشش را داشتم، سرخوش بودم.

چندی گذشت دیگر نمی خواند؛ ترسیدم!

نکند تازه متوجه ظاهر نابسامانم شده، نکند بال بگشاید و برود.

وقتی بار دیگر اورا روی شانه ام دیدم، مطمئن شدم که تنها دارایی من پرنده ای است، که اینبار به جای ترسیدن از من، شانه هایم را خانه ای برای خود گزیده حتی برای دقیقه ای.

در خیالم در این حوالی پرسه می زدم، ناگهان تنهایی را دیدم که محکم در آغوشم کشیده بود، آری، این بار خانه ی شانه ام رو متروکه نگرسیتم، و گریستم.

تا چشمانم کار می کرد به دنبالش گشتم، و او نبود.

با خشم به خود گفتم: وقتی نمی توانی به دنبالش بروی، همین یک پا هم اضافی است.

در خلوت ابدی ام با خود زمزمه کردم: ذات تو با تنهایی عجین شده، تو مترسکی و بی دلیل اسمت را با ترس بنا ننهادند، تو می توانی دوست بداری اما هیچگاه دوس داشته نخواهی شد، پس یادت بماند مترسک...

این داستان حکایت بعضی انسان هایی است، که هدف از خلقت خویش را نیافته اند و بیهوده به دنبال محال هایی می روند که هیچگاه به آن نمی رسند.

نه مترسک برا عاشق شدن وجود دارد...

و نه انسان خلق شده که بی هدف بایستد...