۴ سال پیش

انشا در مورد کلبه چوبی

انشا در مورد کلبه چوبی

به آرامی در باز شد و صدای تندتند نفس زدنش مرا از خواب بیدار کرد. با ترس از رختخواب بلند شدم فانوس را روشن کردم، به طرف در رفتم… یک خانم تنها در جنگل به آن بزرگی… عجیب بود درطول این ۱۴ سال اولین باری بود که چنین چیزی می دیدم.

کمی به من نگاه کرد؛ انگار او هم شوکه شده بود. فکر می کرد کسی در این کلبه زندگی نمی کند… سال ها بود برای فرار از آلودگی و سروصدای شهر به طبیعت و هوای پاک پناه برده بودم. لذت بخش بود… زندگی در جنگل های سرسبز و بی سروصدا… کنار خانم ایستادم چهره اش آشنا بود…

آشنا اما غریبه… به اوگفتم: هوا بارانیست، بفرمائید داخل! یک چایی داغ در این هوای بارانی لذت بخش است… لبخندی به نشانه تایید زد و داخل آمد. چوب ها را روی آتش گذاشتم تا بیشتر شعله ور شوند و کلبه را گرم کنند؛ پالتویی که در گوشه اتاق به گیره لباسی چوبی آویزان بود را روی شانه هایش انداختم. چهره اش مهربان بود؛ خیلی آرام با صدایی لرزان گفت: فکر کردم کلبه خالیه، معذرت می خواهم…

گفتم: ایرادی ندارد من هم در این جا تنها زندگی می کنم… اسمش را پرسیدم… با لبخندی که با کمی استرس همراه بود گفت: مریم… برایش سرتکان دادم و خودم رامعرفی کردم. تا نزدیکی طلوع با هم حرف زدیم… ساعت چند دقیقه ای از ۴ گذشته بود… باران شدت بیشتری گرفته بود… صدای زوزه ی گرگ ها و نوک زدن دارکوب ها به درختان بلوط، فضای جنگل را زیباتر کرده بود… از گذشته هایمان می گفتیم که یک چیز توجه مرا جلب کرد و آن نام مشترک مدرسه و شهر محل تحصیل بود…

بعداز لحظاتی فهمیدم کیست… چقدرعجیب بود… بعد از ۲۰ سال دوست دوران دبستانت را کاملا اتفاقی ببینی… وقتی او هم فهمید دختری هستم که در دبستان کنارم مینشست، دو سه دقیقه ای مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردیم و بدون مکث همدیگر را در آغوش گرفتیم.

خانمی شده بود برای خودش آن دختر کوچولویی که روز اول مدرسه از مادرش جدا نمیشد و بعد از رفتن مادرش گریه می کرد…

حالا در جنگل به آن بزرگی… تنها… در شب… جالب بود…

می گفت برای تحقیق آمده بود و در جاده که حدودا با کلبه چوبی من ۸ کیلومتر فاصله داشت ماشین شان خراب شد و مجبور شد پیاده بیاید و کمک ببرد که سر از وسط جنگل درآورد. آن شب شب زیبایی بود… صدای باران… کلبه چوبی… آتش گرم… و دوست دوران دبستان…

خدایا شکرت…